حاج آقا حیدری و رئیس جمهور...
چند هفته بود که بخاطر تماس یکی از رفقام که تو کمیته امداد بود و البته به لطف حضرت حق که مارو لایق دونست میرفتم خونه یکی از خانواده های فقیری که تحت حمایت کمیته امداد بودند...
یه خونواده فقیر که پدرشو به رحمت خدا رفته بود. دوتا پسر بچه بودند یکیشون تقریبا دوازده ساله(پنجم ابتدایی) و یکیشون هم چهار سالش بود که به همراه مادرشون و شش هفت تا خواهرشون تو یه خونه کوچیک زندگی میکردند...
نمیدونم از چیش باید براتون بگم اما اینقدر این کلاس برای خود من لذت بخش بود که هنوزم وقتی یادش می افتم کیف میکنم...به لطف خدا قرار شد من به پسر بزرگ خونواده! که اسمش علیرضا بود کتاب ریاضی پنجم رو درس بدم تا اینکه تو امتحان خرداد قبول بشه.
تو برخورد اول تقریبا شناختمش...یه پسر بچه فوق العاده باهوش و شیطون اما خیلی خیلی مودب... یه جورایی کپی بچگی خودم. اینقدر شیطون که هیچکس از پسش بر نمیاد.(البته یه وقت تعریف از خود نباشه ها!)
پسر بچه ای که از بس باهوش بود و اطرافیانش نمیدونستند چطوری باید هوش زیاد این بچه رو مورد استفاده قرار بدن از دستش ذله شده بودند اما واقعا پسر خوبی بود...
کم کم که باهاش کارو شروع کردم و یکم که با هم بیشتر گرم شدیم دیدم نخیر...
به کلی اشتباه میکردم...این بچه اونی نبود که من فکر میکردم...خیلی بزرگتر از اونی بود که ظاهرش نشون میداد...یه جورایی جلوش احساس حقارت میکردم... یه مرد بزرگ در قالب یه بچه ابتدایی... قربون خدابرم که این بنده خاصشو بهم نشون داد. بگذریم...
یه بار رفت میوه و شربت آورد و حالا کلی اصرار که اگه ازین میوه ها نخوری ناراحت میشم... البته بنده هم از خجالت میوه ها بکلی دراومدم... (یه وقت فکر نکنید بخاطر شکم بودا!!! نه میخواستم اون ناراحت نشه!!(توضیح:احساس میکنم دماغم مثل پینو کیو داره دراز میشه...ببخشید شوخی کردم..خواستم خسته نشید))
زمان همینجور میگذشت و هرچی بیشتر بهش درس میدادم بیشتر ازش درس میگرفتم... بیشتر بهش عادت میکردم.

ناخود آگاه بهش علاقه شدیدی پیدا کرده بودم...جلسه اول گذشت و جلسات بعدی هم همینطور تشکیل شد تا اینکه یه روز ازم پرسید: آقا حیدری... چطوری میشه رئیس جمهور شد؟
اولش خندم گرفت...خدائیش خنده دار هم بود... یه بچه بخواد رئیس جمهور بشه!
(البته اینو هم بگم خدا بعدا حسابی تلافی این خنده رو سرم در آورد. یه حالی ازم گرفت که...)
هرطور بود خندمو جمع کردم . دستش رو گرفتم و گفتم : عزیزم میخوای رئیس جمهور بشی؟
با قاطعیت مردونه ای سرشو تکون داد و گفت:اوهوم (یعنی بله!)
گفتم: خوب اول باید خوب به درسای من گوش کنی تا امتحان ریاضیتو قبول بشی (شروع کرد خندیدن) بعدش باید درس بخونی تا دیپلم بگیری...بعدش به یاری خدا باید بری دانشگاه و حداقلش یه مدرک لیسانس یا دکترا بگیری...تازه لازمه که یکی از رجال سیاسی هم باشی...
با تعجب و بهمراه کتجکاوی زائد الوصفی گفت رجال سیاسی دیگه کیه؟ یعنی من که اسمم علیرضاست نمیتونم رئیس جمهور بشم؟...(فکر میکرد رجال سیاسی اسم کسیه!)
اینبار دیگه زدم زیر خنده. اونم خندید... اینقدر ناز میخدید که هیچ وقت یادم نمیره. باهم دیگه بلند بلند خندیدیم... آخ که چقدر قشنگه وقتی یه بچه یتیم از ته دل میخنده...من که عاشق این لحظه هام... به خدا قسم همه دنیارو بهم بدن حاضر نیستم با لذت اون لحظه عوضش کنم.
براش قضیه رو توضیح دادم... چند تا سوال هم از دکتر احمدی نژاد کرد... اونارو هم جواب دادم... یهو افتادم به صرافت... چرا یه بچه تو این سن و سال که همه همسن هاش دنبال بازی و تفریحند این یکی تو همچین فکرائیه؟...
ازش پرسیدم علی جون میخوای رئیس جمهور بشی چیکار؟
رفت توی فکر... بعد از چند لحظه یه لبخند نازی نشست رو لبش...
گفت: آقا میخوام یه کاری کنم تو این کشور دیگه، دیگه هیچکسی مشکل نداشته باشه...هیچ کس یتیم نباشه... کسی بی پول نباشه... همه حجابو رعایت کنند... مردم با هم دعوا نکنند و....
اشک اومد تو چشمم... انتظار هر حرفی رو داشتم غیر این حرفا... اصلا باورم نمیشد... واقعا کم آوردم... دیگه تحمل نداشتم... حرفشو قطع کردم و گفتم خوب دیگه، باید بریم سراغ درس...
گفت: باشه اما همه حواسش به آیندش بود و جامعه ای که قراره اون بسازدش... همش تو دلم به خدا میگفتم: آخدا... تو دیگه کی هستی؟ خدایا چرا این بچه اینجوریه..چرا اینقدر عجیبه؟؟. چرا اینقدر زود بزرگ شده؟؟؟
(البته این رو هم اضافه کنم بعدا که تحقیق کردم و فهمیدم که وضع زندگی این خونواده چطوریه فهمیدم چرا این بچه اینقدر زود بزرگ شده... یکی از خواهراش هم شاگرد من بود سال قبلش... اینقدر سختی کشیدند تو زندگیشون که دیگه سختی های دنیا بهشون اثر نداره... واقعا متحیرم از حکمت و مشیت خدا...)
یکی از جلسات درس وسط حرفهای من یهو خیره شد به چشمام. با تعجب بهش گفتم: علیرضا چیزی شده؟
خیلی جدی گفت: آقای حیدری تا حالا مکه رفتی؟

منم با خنده سرمو تکون دادم و گفتم: نچچچچچچچچچچچچ
گفت: خب پس من دعا میکنم برید!
پیش خودم یه لحظه فکر کردم آقارو! انگار به همین سادگیاست!
برای اینکه ناراحت نشه گفتم: باشه... تو دعا کن...
(خدا من رو ببخشه بخاطر فکر اونروزم. واقعا شرمندم. اصلا حواسم به این نبود که درد دل این بچه هارو فقط خداست که میشنوه. حواسم نبود دعای بچه یتیم یعنی چی! رفقا شاید باورتون نشه اون روزی که این حرفا بین من و اون رد و بدل شد اوایل خرداد بود. به همین نشون من 15 مرداد با آخرین کاروان عمره دانشجویی که اون سال مشرف شد رفتم حج! درحالیکه حتی نه اسم نوشته بودم نه پولشو داشتم و نه دلم میخواست که برم! خدا منو ببخشه)
خلاصه هرجوری بود درسو تموم کردم و شد جلسه آخر و موقع خداحافظی... کلی بهش سفارش کردم که:
عزیز دلم، علی جونم درسو کامل بلدیا. فقط باید یه خورده حواستو جمع کنی... به من قول میدی که نمره خوب بگیری و مزد زحمتهای منو بدی؟؟؟(دستمو آوردم جلو)
مثل یه مرد واقعی دستشو گذاشت تو دستم و یکم دستمو فشار داد و گفت: آره...
دستشو چلوندم و گفتم :آره نه پهلوون...بله
خندید و گفت :ببخشید... بله...
اینقدر با اعتماد بنفس گفت "بله" که احساس کردم از همین حالا نتیجه امتحانو میدونه.
(یهو یاد رابطه خودم و خدا افتادم ...یاد یه روزی که خدا هم دست منو گرفت تو دستش و بهم گفت قول میدی...؟ سرمو گرفتم بالا و گفتم : بله...
اما حالا سرمو با شرمندگی انداختم پایین و بهش میگم: آی خدا...دیدی چقدر نامردم... دیدی چطوری عهدمو شکوندم؟... اما بازم به مرام تو. آبرومو نبردی...) بگذریم...
پیشونیشو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم... دم در مادرش اومد و گفت: آقای حیدری. خدا خیرت بده...انشاالله جبران میکنیم...
با خنده بهش گفتم مادرم خدا بهم خیر داده.
شما فقط دعامون کن...یا علی
تو چشماش یه دنیا حرف بود که اشک گوشه چشمش نمیذاشت بیرون بیاد.با گوشه چادرش اشکاشو پاک کرد..
اومدم بیرون اما رفیقا نمیدونید با چه حالی اومدم بیرون...
تو خیابون همینجور اشک از چشمم جاری بود. دست خودم نبود...
گفتم اگه خدایا این بنده ، بنده توست پس من دیگه کی ام؟... از یه طرف خوشحال بودم که خدا این لطفو بهم کرده از طرفی هم قبطه میخوردم بحالشون و تاسف به حال خودم.
قربون خدا برم با این کارای خوشگلش... حسابی منو فشار داد. چلوند...
این شده یکی از افتخاراتم که من به یکی از یاران آینده حضرت مهدی(عج) خدمت کردم و منتظرم در آینده یه رئیس جمهوری به اسم علیرضا س این کشور رو دست بگیره...اونوقت من به بهش افتخار میکنم و به همه میگم که من یه روز خادم این بنده خوب خدا بودم...
یاعلی