خداحافظ ... همین حالا ...

سلام

انگار همین دیروز بود.... هیییییییییییییییییییییییییییییی!

یادش بخیر... سال 86... اولین باری که اومدم تو دفتر خیریه و اولین باری که با یه همشهری(مرحوم حاجیان بزرگ) برخورد میکردم تو دانشگاه. هیچ وقت یادم نمیره. چقدر بهم خندیدن. (البته ناگفته نماند فی المجلس بنده هم به شیوه ی کاملا اصفهانی جواب دادم و حسابی..... بگذریم)

داشتم میگفتم بهرحال راهیه که همه باید برن دیگه... امروز من... فردا شما... (چیه؟! چرا ناراحت شدید؟ از شنیدن این جمله؟ باید بریم؟ میدونم زیر لب دارید چی میگید. ولی چند خط دیگه صبر کنید رفقا!)

افسوس که چقدر دیر فهمیدیم زندگی همان روزهایی بود که آرزو میکردیم زودتر بگذرد.


میدونید رفقا ترم آخر عین مرگ میمونه. میگن آدم دمای آخر عمر همه زندگیش عین فیلم سینمایی همینجوری میاد جلو چشش! ترم آخر هم این چند سال دانشجویی مثل کارتون عصر یخبندان میاد جلو چش آدم! (الان که نیگاه میکنم میبینم خدائی عجب فیلمی بازی کردیم این چند ساله ها! خدائی هرچی میگردم یه صحنه آدم وار پیدا کنم نمیشه! همش کمدیه! خداروشکر فقط خودم میتونم فیلمشو ببینم و شماها نمیتونید! خدا رحم کنه به روزی که فیلم مارو رو ازین پرده گنده ها جلو همه پخش کنن! آخ آخ آخ! خیلی بده ها! آبرو آدم میره! بگذریم.)

داشتم میگفتم. این دم آخری مثل پیرمردها که وصیت میکنند میخوام هم اعتراف کنم هم وصیت! شماها هم خوب گوش کنید وگرنه....(هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد!)

تو این چند ساله که خدا به ما عمر داد، لیاقت داد که جاهای مختلفی کار کنیم و مسئولیت های مختلفی به گردن ما گذاشت. اما خدائی الان که نیگاه میکنم تو کل این همه جاهایی که کار کردم و این همه همکار جور واجوری که داشتم هیچ جا مثل موسسه جوادالائمه(ع) نبوده برام.

بهترین روزها و خاطرات دوران دانشجوئیم تو موسسه است. بهترین همکارهایی که تا بحال داشتم همین بچه های جوادالائمه هستند. خلاصه تو خیریه همه چی بهترین بود برای من.

رفیقا اینو دارم جدی میگم. نمیدونم چرا اینجوریه! اصلا خیریه انگار یه چیز دیگست. هنوز که هنوزه هر وقت میام تو دفتر میشینم دلم آروم میگره. خصوصا وقتی آدم چشمش می افته به اون عکس خوشگل تو دفتر...

آدم ناخودآگاه این شعرو زمزمه میکنه:

با صد اميد بر در اين خانه آمدم

اقرار ميكنم كه تو خوبي و من بدم

 

مردود تر ز من نبود بنده اي، ولي

باور نمي كنم، كه تو مولا كني ردم

 

قابل نبوده ام كه كند دعوتم كسي

مولا كريم بود كه بي دعوت آمدم

 

دريا حريف نيست كه پاكم كند مگر

مولا به خاك كوي خود از لطف شويدم

خلاصه... تو این سالها گرچه لایق نبودیم ولی خب. سر و کارمون با کریما بود و از قدیم گفتن با کریمان کارها دشوار نیست... به قول قدیمیا دلمون همش به این خوشه:

اگه اون دوسم نداشت رام نمیداد

میون این همه خوب جام نمیداد

به کسی چه مربوطه خوب یا بدم

برا صاحب خونه مهمون اومدم...

همینه دیگه! چیکار کنم. هر کس به تماشایی رفته است به صحرایی

مارا که تو منظوری خاطر نرود جایی

تو دنیا ما هم دل خوشیمون همینه دیگه...

شکسته بال تر از من میان مرغان نیست

دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است

ولی نمیدونم چرا بین این همه آدم حسابی تو این دانشگاه منه بی سر و پارو انتخاب کرد. ولی خب... خدائی دمش گرم... یا امام رضا نمیدونم چرا! ولی هر دلیلی داشتی خدائی خوب مارو گیر انداختیا نوکرتم. به قول حافظ علیه الرحمه:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس آهوی وحشی را ازین خوش تر نمیگرد...

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

فتنه ای میکند این نرگس فتان که مپرس...

بگذریم. دلم میخواد یه ذره درباره خیریه حرف بزنم و بسپرمتون به خدا. همون حرفهایی که همیشه زدم. ببخشید اگه تکراریه. باور کنید منه بی سواد غیر اینا چیز دیگه ای بلد نیستم.

رفیقا... بذارید اول اینو بگم:

آسمان وسعت پرواز کبوترهاست... قصه اینست چه اندازه کبوتر باشیم.

یعنی رفقا خیریه سکوی پروازه. یه نردبون. یه راه به طرف بالا. صعود.... پرواز...

قرار نیست کسی به پله های این نردبون دلخوش کنه. قبول دارم . رفتن از خیریه خیلی سخته.(این جمله رو وقتی بیشتر از قبل حس که کردم که هفته پیش برد داخل دفتر رو خوندم. همونکه در مورد ترم هشتیا بود. برا اولین بار تو دفتر دلم گرفت...)

شاعر میگه:

گر شبی در خانه ی جانانه مهمانت کنند

گول نعمت را نخور... مشغول صاحب خانه باش.

رفقا... قبلا هم گفتم. اگر خیریه ای بشیم بد بختیما!!!

باید جوادلائمه ای بشیم. باید امام رضایی بشیم. باید امام حسینی بشیم. باید....

قراره ما تو خیریه برسیم به صاحب خیریه نه خود خیریه. برای رسیدن به این هدف، گرچه دفتر خیریه و حضور تو موسسه خیلی موثره اما حتما نیاز به حضور فیزیکی نیست. ما هر جای دنیا که باشیم باید جوادالائمه ای باشیم.

هرچی باشه اونایی که الان تو خیریه هستن انتخاب شده هستند. برگزیده هستن. با دعوت نامه اختصاصی اومدن.(البته غیر من! که چون مولا کریم بود بی دعوت آمدم!)

به خدا همه فخرمون تو دنیا به همینه.

به ولای تو اگر بنده ی خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم.

بذارید اینجوری بگم: یا امام رضا...

نوکری حرمت پادشهی دو سرا

به خدا این سمتم را به دو عالم ندهم

باور کنید تو خیریه به راحتی میشه به این نتیجه رسید که

هر که در این خانه نوکر گشت آقایی کند...

رفیقا... ما هیچ وقت بخاطر این نوکری مزد نمیخوایم. همین که به ما این لیاقت رو دادند از سرمون هم زیاده. ما اعتقاد داریم که

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند.

ما نوکری خودمون رو میکنیم. خدارو شکر ارباب هم بلده چطوری اربابی کنه...

ما بخاطر عشقمون کار میکنیم نه بخاطر نیازهامون. ع ش ق...

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی

رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

یا ارباب... ما که نیومدیم. خودت مارو کشوندی تو خونت. من که آبرویی نداشتم خودت بهم آبرو دادی.

آبرویی که به من دادی نمیدیدم در خواب

خدا سایتو از سر من کم نکنه ارباب...

ارباب شما رو به جوادت قسم مارو در همین خونه نگه دار. یا امام رضا... من نمیخوام برم. دلم میخوام همیشه در این خونه بمونم.

حالا که دستمو گرفتی جون مادرت رها نکن

حساب منو از گداهات جون مادرت سوا نکن

دیوونتم یه دل نه صد دل عاقبت بخیری همینه

چی میشه که نگاهم آقا گنبد طلاتو ببینه

آخی... خیلی دلم تنگ شده برات...

هر وقت اینجوری میشدم می اومدم دفتر خیریه و ذل میزدم به قاب عکس حرم. همه غصه هام برطرف میشد. اما از حالا به بعد.... بگذریم.

یه مطلب مهم دیگه. تو دانشگاه به کسایی که تو خیریه کار میکنن چی میگن؟

احسنت! میگن "بچه های جوادالائمه(ع)" . این عنوان خیلی عنوان سنگینیه ها! رفقا تو دانشگاه روی ما و شما یه حساب دیگه ای باز میکنند. الکی که نیست. بچه های امام جوادید! ماها باید مراقب باشیم که خدای نکرده کاری نکنیم که با این عنوان جور در نیاد. اوکی؟!

خب باز هم بگذریم.

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
                       وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن که باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان
          چقدر زود
                       دیر می شود!
 

رفیقا به خدا خدا حافظی خیلی سخته. همیشه از خداحافظی بدم میومد. سخت ترین لحظه های زیارت اون لحظه ایه که وایمیسم جلو ضریح و میگم یا امام رضا دارم میرم خداحافظ...




آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد  ، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا»مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا»زیاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

اما خب... بعد منزل نبود در سفر روحانی... به قول شاعر همه جا همین جاست. همه جا حرم خداست. همه جا کربلاست... و ورودی حرم کربلا، حرم امام رضاست.

یا امام رضا... تو رو خدا هوای ما پیرمردا رو داشته باش.

من از تو چیزی نمیخوام ارباب... من خودتو میخوام ارباب... همین...

قیامتم چو به دیوان عرش رو آرم

میان آن همه تشویش بر تو می نگرم...

خب دیگه بسه... خیلی حرف زدم.

دیگه وقت حلالیت طلبیه.

رفیقا اگر بار گران بودیم رفتیم

اگر نامهربان بودیم رفتیم

اگر از ما بدی دیدید ببخشید

که ما خیلی جوان بودیم و رفتیم

رفقا شما در خوانمان خود بمانید

که ما بی خانمان بودیم و رفتیم...

ما هم رفتیم... خدا حافظ...

حلالم کنید رفقا

اینم یه قسمت از وصیت نامه منه. براتون مینویسم شاید....


دلم هواتو کرده.... منو ببر به کربلا حسين

 ياد چشاتو کرده.....منو بخر تورو خدا حسين

 اگه تورو نبينم.....دق ميکنم من ميميرم حسين

 وقتي دارم ميميرم.....سراغتو هي ميگيرم حسين

 غسل بکنيد تنم رو ....... با اشک ديده ها و گريه هاش. حسين

 کفن کنيد تنم رو........... با پيرهن سياه روضه هاش. حسين

جنازمو بيارين...... بگين فقط به زير لب حسين

وقتي که زنده بودم....... به لب ميگفتم روز و شب حسين

تو حجله ي مردن من ..... زنجير و سنج و يه علم بيارين

 کنار قرآن خدا ......... نوار روضه ي حسين بذارين

به روي سنگ قبر من ....... حک بکنيد (يه عمره دل سپرده(

 بگيد به آشنا ها...... گفته به لب يه يا حسين و مرده.

رو قبر من بريزيد ............ تربت کربلا. کمي گل ياس

حک بکنيد رو قبرم جون داده تاسوعا براي عباس....

 

انشاالله وعده دیدار... صبح ظهور... لشکر صاحب الزمان(عج)... گردان جوادالائمه(ع)

التماس دعا

یاعلی

 

تسلیت...

انا لله و انا الیه راجعون

همکار گرامی خواهر برخورداری

از شنیدن خبر ناگوار و تاسف برانگیز درگذشت مادر گرامیتان بسیار متاثر شدیم.

همه اعضا و همکاران خود در موسسه جوادالائمه(ع) را در غم خود شریک بدانید.



ما از درگاه خداوند سبحان برای آن مرحومه غفران و رحمت الهی و برای حضرتعالی و دیگر سوگواران صبر و شکیبایی مسئلت می نماییم و امیدواریم خداوند بهترین اجر و پاداش را در ازای این صبر جمیل به شما و خانواده محترمتان عنایت فرماید.

به عنوان کوچکترین خادم این موسسه از صاحب خیریه حضرت آقا امام رضا(ع) ملتمسانه درخواست میکنم که روح این مادر بزرگوار را بر سر سفره ی احسان خود میهمان کرده و از لطف و رحمت خود بی نصیب نگرداند. 


شادی روح آن مرحومه الفاتحه مع الصلوات

ما مستحق لطف شماییم یا علی/ هم عاشقیم هم که گداییم یا علی



ولادت مولی الموحدین امیرالمومنین حیدر کرار شیر خدا مولود کعبه و فرا رسیدن روز پدر را خدمت شما دوستان تبریک و تهنیت عرض میکنم.

.
.


زلیلائی شنیدم یا علی گفت

                    به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

نسیمی غنچه ای را باز میکرد

                       به گوش غنچه کم کم یا علی گفت

یقین پروردگـــــارآفرینــــــش

                         به موجودات عالم یا علی گفت 

خمیر خاک آدم را سرشتند

                        چو برمیخاست آدم یا علی گفت

عصا در دست موسی اژدها شد

                           کلیم انجا مسلم یا علی گفت

مسیحا هم دم از اعجاز میزد

                       زبس بیچاره مریم یا علی گفت

محمد در شب معراج برخاست

                      به قصد قرب اعظم یا علی گفت

علی را ضربتی کاری نمیشد

                          گمانم ابن ملجم یا علی گفت

مگر خیبر زجایش کنده میشد

                      یقین انجا علی هم یا علی گفت

دلا باید که هردم یا علی گفت

                    نه هر دم بل دمادم یا علی گفت





.
.
عمری است که دم به دم علی میگویم.
در حال نشاط و غم علی می گویم.
یک عمر علی گفتم و ان شاء الله.
تا آخر عمر هم علی می گویم.

.
.




هرچه میخواهی طلب کن ازشهنشاه نجف

             منتی گر میکشی از مرد می باید کشید


تقدیم به پدر حقیقیمان، امام زمان-ارواحُنا فِداه:

ای سفر کرده ی موعود بیا / که دلم در پی تو دربه در است
جان ناقابل این چشم به راه / برگ سبزی به تو، روز پدر است

ادامه نوشته

من عیدی میخوام....


اي كوي تو قبله ي مراد ادركني


اي دادرس روز معاد ادكني

اي گشته زفرط جود و احسان و عطا

مشهور و ملقب به جواد ادركني


اي روضه ي رضوان رضا ادركني

سرحلقه ي خوبان خدا ادركني

درجود و كرم نيامده در عالم

دستي به كريمي شما ادركني




اي حجت برحق خدا ادركني


محبوب تمام اوليا ادركني

اي آنكه به بركت قدومت هستي
 

دلداده حضرت رضا ادركني


شد باز به روی خلق، باب برکات

ای غرق گنه رسید کشتی نجات

زن دست به دامان جواد و بفرست

بر احمد و آل او دمادم صلوات


امام جواد(ع) می فرمایند: عزتمندی مؤمن در بی نیازی او از مردم است.



سلام

میلاد آقا و صاحبمون حضرت جوادالائمه(ع) بر همه بچه های جوادالائمه(ع) و همه دوستداران این بزرگوار تبریک.

آقا جان یا امام رضا... من عیدی میخوام.........(ما عیدی میخوایم!)


پی نوشت:

-مگه چیه؟؟؟ (با لحن پسر خاله ی کلاه قرمزی!) عیدی میخوام دیگه!

-مگه چیکار کردی براش؟

-هیچی! مگه حتما آدم باید کاری بکنه که بهش عیدی بدن؟

-عجب رویی داری تو!

-خب مگه چیه؟؟؟ (با همون لحن باضافه کمی عصبانیت!). از قدیم گفتن:

تو مگوی مارا به آن شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست... (گرفتی؟)

-خب بابا... تسلیم... حالا چی عیدی میخوای از ارباب؟

-من؟ از ازباب؟

از ارباب چیزی نمیخوام!... خودشو میخوام...

-همین؟

-همین!

یا امام رضا...

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / خرما به کسی ده که محبت نچشیده

(البته خدایی ما خرمارو هم میخوایما! ولی خب محبت شیرین تره!!!

یا امام رضا...آقاجون دیدید گدا سر راه میشینه چجوری التماس میکنه؟

امروز میخوام اونجوری بهت بگم:

تو رو به جون عزیزت به منه بدبخت بیچاره ی بی نوا عنایتی کنید....

خودمونی بگم؟ دلم برات لک زده... خودمونی بگم؟ دارم میمیرم از دوری... خودمونی بگم؟ خیلی دلم برا پنجره فولاد تنگ شده... یا امام رضا... تورو جون جوادت منه بیچاره رو دریاب...)

یاعلی

لیله‌الرغائب است، مراقب آرزوهایت باش...

کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی‌های دنیا دعا می‌کردی. برای خانه‌ای پر از خوراکی، برای کمی بیشتر تاب سواری... یادت هست؟

بزرگ تر که شدی آرزو برایت قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن،کار و در آمد بود.به یاد داری؟

امروز هم... نمی دانم.نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،نمی دانم حواس دلت امروز زمام دار چه کسانی است ..تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....

اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...

راه آسمان، خدا، اجابت، بخشش شاید در نظرت سخت بیاید. طولانی. دست نیافتنی. اما امشب که عاشق شوی پیاده هم می شود تمام آن مسیر طولانی را ساده به پایان رساند بی هیچ سخنی از رنج و کم طاقتی بندگان. می شود کوله بار دنیا را هر قدر هم سنگین از شانه هایت پایین بکشی تا دل کوچکت را به بی کران  آسمان گره بزنی، برای ثانیه ای خدا...

امشب از هر کجای این دنیای بزرگ که در بزنی، صاحبخانه برای استقبال می آید.با طبقی از آرزوهایی که می خواهی...

لیلة الرغائب ...مراقب آرزوهایت باش...


ضیافت اولین شب جمعه رجب، لیلة الرغائب، خواب خیلی ها و آرزوی مردمان بسیاری را تعبیر کرده. به خیال مردمان بسیاری رنگ واقعیت رسانده. خیلی از مردم برای رسیدن به حاجت های خود دست به دامان این شب می شوند،به ضمانت یک سال انتظار...

تا چند سال پیش خیلی از ما این وعده گاه را نمی شناختیم .وعده گاهی که خدا در آن بردبار است به گناهکار ترین بندگان، وعده گاهی که باید امیدوار تر از پیش باشی به استجابت، آنجا که برای هر چه بخواهی مختاری و خدا به تمام آنچه می گویی شنوا تر از پیش منتظر است...

امشب چه سیاه باشی و چه سپید، هر چه قدر که نا امید، هر چه که بخواهی از خدا ،امیدوار باش به اجابت...

امشب اعانت جستن به فضل و کرمش برای آنکه امید دارد، مباح است...

امشب تمام فرشته ها از ثلث شب که بگذرد در میان کعبه به خدا برای بخشش بندگان روزه دار رجب دعا می کنند...

لیلة الرغائب تو مختاری برای انتخاب آنچه می خواهی،برای داشتن گوشه ای از تقدیری که آرزویش داری، برای آنچه می خواهی باشی...  

شاید این شب در آیین های مردم دیگر، در کریسمس، انتظار بودا و روزهای دیگر مردمان دیگر تجلی کوچکی داشته باشد اما مقایسه در رتبه و منزلت،در ارج و بندگی بی حساب پای خودت...

گریزی به اعمال این شب و نیم نگاهی به دعاها و معانی درد دلت با خدا می ارزد به تجربه حس گوش دادن کسی به تمام آنچه می خواهی ،بیشتر از همیشه و هر روز...

می ارزد به یک دل سیر دعا... به لذت گفتن یک طومار آرزو... 



امشب می شود خیلی چیزها از خدا خواست. دنیا و آخرت را، ثروت و تملک را ،بندگی، قدرت، گذشت، آرامش و ... خود خود خود خدا را...

و اما من... تنها ترین تنهای دنیا که جز تو هیچ کسی ندارم... تنها در آرزوی یک آرزویم...

آیا میشود؟

آیا خواهم دید؟

خدایا... تنها همین یک آرزو... بخدا فقط همین یک آرزو..............

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیت و النصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره شیعه و المستشهدین بین یدیه


نقد... همایش از جوانه تا جوانی

با سلام

با تشکر و عرض خسته نباشید خدمت همه دوستان بزرگواری که در برنامه "از جوانه تا جوانی" زحمت کشیدند طبق رسم معهود و به منظور بهتر شدن برنامه های آینده از همه دوستان خواهشمندیم نقاط ضعف و قوتی که تو این برنامه دیدند رو تو نظرات بنویسند تا انشاالله آیندگان استفاده کنند.

یاعلی

حاج آقا حیدری و رئیس جمهور...

 

چند هفته بود که بخاطر تماس یکی از رفقام که تو کمیته امداد بود و البته به لطف حضرت حق که مارو لایق دونست میرفتم خونه یکی از خانواده های فقیری که تحت حمایت کمیته امداد بودند...

یه خونواده فقیر که پدرشو به رحمت خدا رفته بود. دوتا پسر بچه بودند یکیشون تقریبا دوازده ساله(پنجم ابتدایی) و یکیشون هم چهار سالش بود که به همراه مادرشون و شش هفت تا خواهرشون تو یه خونه کوچیک زندگی میکردند...

نمیدونم از چیش باید براتون بگم اما اینقدر این کلاس برای خود من لذت بخش بود که هنوزم وقتی یادش می افتم کیف میکنم...به لطف خدا قرار شد من به پسر بزرگ خونواده! که اسمش علیرضا بود کتاب ریاضی پنجم رو درس بدم تا اینکه تو امتحان خرداد قبول بشه.

تو برخورد اول تقریبا شناختمش...یه پسر بچه فوق العاده باهوش و شیطون اما خیلی خیلی مودب... یه جورایی کپی بچگی خودم. اینقدر شیطون که هیچکس از پسش بر نمیاد.(البته یه وقت تعریف از خود نباشه ها!)

پسر بچه ای که از بس باهوش بود و اطرافیانش نمیدونستند چطوری باید هوش زیاد این بچه رو مورد استفاده قرار بدن از دستش ذله شده بودند اما واقعا پسر خوبی بود...

کم کم که باهاش کارو شروع کردم و یکم که با هم بیشتر گرم شدیم دیدم نخیر...

به کلی اشتباه میکردم...این بچه اونی نبود که من فکر میکردم...خیلی بزرگتر از اونی بود که ظاهرش نشون میداد...یه جورایی جلوش احساس حقارت میکردم... یه مرد بزرگ در قالب یه بچه ابتدایی... قربون خدابرم که این بنده خاصشو بهم نشون داد. بگذریم...

یه بار رفت میوه و شربت آورد و حالا کلی اصرار که اگه ازین میوه ها نخوری ناراحت میشم... البته بنده هم از خجالت میوه ها بکلی دراومدم... (یه وقت فکر نکنید بخاطر شکم بودا!!! نه میخواستم اون ناراحت نشه!!(توضیح:احساس میکنم دماغم مثل پینو کیو داره دراز میشه...ببخشید شوخی کردم..خواستم خسته نشید))

زمان همینجور میگذشت و هرچی بیشتر بهش درس میدادم بیشتر ازش درس میگرفتم... بیشتر بهش عادت میکردم.

ناخود آگاه بهش علاقه شدیدی پیدا کرده بودم...جلسه اول گذشت و جلسات بعدی هم همینطور تشکیل شد تا اینکه یه روز ازم پرسید: آقا حیدری... چطوری میشه رئیس جمهور شد؟

اولش خندم گرفت...خدائیش خنده دار هم بود... یه بچه بخواد رئیس جمهور بشه!

(البته اینو هم بگم خدا بعدا حسابی تلافی این خنده رو سرم در آورد. یه حالی ازم گرفت که...)

هرطور بود خندمو جمع کردم . دستش رو گرفتم و گفتم : عزیزم میخوای رئیس جمهور بشی؟

با قاطعیت مردونه ای سرشو تکون داد و گفت:اوهوم (یعنی بله!)

گفتم: خوب اول باید خوب به درسای من گوش کنی تا امتحان ریاضیتو قبول بشی (شروع کرد خندیدن) بعدش باید درس بخونی تا دیپلم بگیری...بعدش به یاری خدا باید بری دانشگاه و حداقلش یه مدرک لیسانس یا دکترا بگیری...تازه لازمه که یکی از رجال سیاسی هم باشی...

با تعجب و بهمراه کتجکاوی زائد الوصفی گفت رجال سیاسی دیگه کیه؟ یعنی من که اسمم علیرضاست نمیتونم رئیس جمهور بشم؟...(فکر میکرد رجال سیاسی اسم کسیه!)

اینبار دیگه زدم زیر خنده. اونم خندید... اینقدر ناز میخدید که هیچ وقت یادم نمیره.  باهم دیگه بلند بلند خندیدیم... آخ که چقدر قشنگه وقتی یه بچه یتیم از ته دل میخنده...من که عاشق این لحظه هام... به خدا قسم همه دنیارو بهم بدن حاضر نیستم با لذت اون لحظه عوضش کنم.

براش قضیه رو توضیح دادم... چند تا سوال هم از دکتر احمدی نژاد کرد... اونارو هم جواب دادم... یهو افتادم به صرافت... چرا یه بچه تو این سن و سال که همه همسن هاش دنبال بازی و تفریحند این یکی تو همچین فکرائیه؟...

ازش پرسیدم علی جون میخوای رئیس جمهور بشی چیکار؟

رفت توی فکر... بعد از چند لحظه یه لبخند نازی نشست رو لبش...

گفت: آقا میخوام یه کاری کنم تو این کشور دیگه، دیگه هیچکسی مشکل نداشته باشه...هیچ کس یتیم نباشه... کسی بی پول نباشه... همه حجابو رعایت کنند... مردم با هم دعوا نکنند و....

اشک اومد تو چشمم... انتظار هر حرفی رو داشتم غیر این حرفا... اصلا باورم نمیشد... واقعا کم آوردم... دیگه تحمل نداشتم... حرفشو قطع کردم و گفتم خوب دیگه، باید بریم سراغ درس...

گفت: باشه اما همه حواسش به آیندش بود و جامعه ای که قراره اون بسازدش... همش تو دلم به خدا میگفتم: آخدا... تو دیگه کی هستی؟ خدایا چرا این بچه اینجوریه..چرا اینقدر عجیبه؟؟. چرا اینقدر زود بزرگ شده؟؟؟

(البته این رو هم اضافه کنم بعدا که تحقیق کردم و فهمیدم که وضع زندگی این خونواده چطوریه فهمیدم چرا این بچه اینقدر زود بزرگ شده... یکی از خواهراش هم شاگرد من بود سال قبلش... اینقدر سختی کشیدند تو زندگیشون که دیگه سختی های دنیا بهشون اثر نداره... واقعا متحیرم از حکمت و مشیت خدا...)

یکی از جلسات درس وسط حرفهای من یهو خیره شد به چشمام. با تعجب بهش گفتم: علیرضا چیزی شده؟

خیلی جدی گفت: آقای حیدری تا حالا مکه رفتی؟



منم با خنده سرمو تکون دادم و گفتم: نچچچچچچچچچچچچ

گفت: خب پس من دعا میکنم برید!

پیش خودم یه لحظه فکر کردم آقارو! انگار به همین سادگیاست!

برای اینکه ناراحت نشه گفتم: باشه... تو دعا کن...

(خدا من رو ببخشه بخاطر فکر اونروزم. واقعا شرمندم. اصلا حواسم به این نبود که درد دل این بچه هارو فقط خداست که میشنوه. حواسم نبود دعای بچه یتیم یعنی چی! رفقا شاید باورتون نشه اون روزی که این حرفا بین من و اون رد و بدل شد اوایل خرداد بود. به همین نشون من 15 مرداد با آخرین کاروان عمره دانشجویی که اون سال مشرف شد رفتم حج! درحالیکه حتی نه اسم نوشته بودم نه پولشو داشتم و نه دلم میخواست که برم! خدا منو ببخشه)

خلاصه هرجوری بود درسو تموم کردم و شد جلسه آخر و موقع خداحافظی... کلی بهش سفارش کردم که:

عزیز دلم، علی جونم درسو کامل بلدیا. فقط باید یه خورده حواستو جمع کنی... به من قول میدی که نمره خوب بگیری و مزد زحمتهای منو بدی؟؟؟(دستمو آوردم جلو)

 مثل یه مرد واقعی دستشو گذاشت تو دستم و یکم دستمو فشار داد و گفت: آره...

دستشو چلوندم و گفتم :آره نه پهلوون...بله

خندید و گفت :ببخشید... بله...

اینقدر با اعتماد بنفس گفت "بله" که احساس کردم از همین حالا نتیجه امتحانو میدونه.

 (یهو یاد رابطه خودم و خدا افتادم ...یاد یه روزی که خدا هم دست منو گرفت تو دستش و بهم گفت قول میدی...؟ سرمو گرفتم بالا و گفتم : بله...

اما حالا سرمو با شرمندگی انداختم پایین و بهش میگم: آی خدا...دیدی چقدر نامردم... دیدی چطوری عهدمو شکوندم؟... اما بازم به مرام تو. آبرومو نبردی...) بگذریم...

پیشونیشو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم... دم در مادرش اومد و گفت: آقای حیدری. خدا خیرت بده...انشاالله جبران میکنیم...

با خنده بهش گفتم مادرم خدا بهم خیر داده.

شما فقط دعامون کن...یا علی

تو چشماش یه دنیا حرف بود که اشک گوشه چشمش نمیذاشت بیرون بیاد.با گوشه چادرش اشکاشو پاک کرد..

اومدم بیرون اما رفیقا نمیدونید با چه حالی اومدم بیرون...

تو خیابون همینجور اشک از چشمم جاری بود. دست خودم نبود...

گفتم اگه خدایا این بنده ، بنده توست پس من دیگه کی ام؟... از یه طرف خوشحال بودم که خدا این لطفو بهم کرده از طرفی هم قبطه میخوردم بحالشون و تاسف به حال خودم.

قربون خدا برم با این کارای خوشگلش... حسابی منو فشار داد. چلوند...

این شده یکی از افتخاراتم که من به یکی از یاران آینده حضرت مهدی(عج) خدمت کردم و منتظرم در آینده یه رئیس جمهوری به اسم علیرضا س این کشور رو دست بگیره...اونوقت من به بهش افتخار میکنم و به همه میگم که من یه روز خادم این بنده خوب خدا بودم...

یاعلی