آنقدر خوبی مرا گفتی به مردم...

 

 

 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآی خدای مهربون... آآآآآآآآآآآآآآای مشتی...

 

آنقدر خوبی مرا گفتی به مردم

آنقدر که حتی خودم هم باورم شد

آه ای کرامت پیشه دیدی آخر کار

این مهربانی های تو درد سرم شد!

***

سلام

رفیقا!

نمیدونم باید چیکار کرد؟ هر چی جلوتر میرم احساس میکنم عقب ترم! هر چی بیشتر میگیرم بیشتر احساس گدایی میکنم...

چطور باید جواب بدم این همه لطف خدارو؟ به خدا اگر هر کدوم از شما یا نه! حتی اگه نزدیکترین اعضای خونوادم میدونستن من چیکارم حتی جواب سلامم رو هم نمیدادن! تو روم نیگاه هم نمیکردن!

قربون تو خدا برم که نذاشتی کسی بفهمه!

چه خوب شد در معصیت مرگم نیامد / ممنون ازینکه باز با ما یار بودی

جدی میگم رفقا! اگه مردم میدونستن من و امثال من چیکاره ایم چی میشد؟

 

یا حسین... بیا و آبرو داری کن... نذار آبرومون بره... تو که خوب بلدی پرده پوشی کنی! تو که خوب بلدی ببخشی... بیا منو ببخش! تو مقدسا و بحرالعلوم هارو ببخشی هنر نکردی قربونت برم! بیا منو ببخش!

بیا کسی مثل منو ببخش تا همه مردم بفهمند محبوب من چقدر بخشندست... همه ببینند دست کرم تورو آقا... بمیرم برات که تو کربلا این دست.........

این شبا فقط فکر توام! بهشت کجا؟ جهنم کجا؟ روزها گر رفت گو رو باک نیست... تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست... فقط یه خاهش ازت دارم دورت بگردم:

کنون که صاحب چشمان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی...

تومارو خونه خراب کردی حسین... دستت درد نکنه... نمیتونم جبران کنم ارباب...فقط میتونم برات اشک بریزم... این اشک و سوز و ناله رو از من نگیر ارباب...

 به خدا زمین خوردتم حسین...

این همه ناز میکنی...

 

 

 

یا حسین... ارباب...

 

چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی

نوبت ما که میشود این همه ناز میکنی....

این همه ناز میکنی؟!...

 

پی نوشت:

سلام رفقا

ماه رمضان هم رسید. دربارش نمیخوام حرف بزنم. اینجوری بهتره. بهتره هر چی میدونیم بریم عمل کنیم بجای حرف... ما که بسم الله رو گفتیم به لطف خدا... شما چی؟

 

راستی میخواستم از همه خاهش کنم تو این ماه مبارک بعد از اینکه برای امام زمان دعا کردید و حاجتهای خودتون رو هم از خدا خواستید یه ذره منه بیچاره رو هم دعا کنید. کارم خیلی گیره. دعا کنید محبوب ما یه ذره هم به ما نیگاه کنه!

یاعلی

نزدیک است؟!؟!...

شيطان،                                                                                                                  
اندازه يک حبّه قند است
گاهي مي افتد توي فنجانِ دلِ ما
حل مي شود آرام آرام
بي آنکه اصلا ً ما بفهميم


                                و روحمان سر مي کشد آن را
                                آن چاي شيرين را
                                شيطان زهرآگين ِ ديرين را

آن وقت او
خون مي شود در خانه تن
مي چرخد و مي گردد و مي ماند آنجا
او مي شود من

طعم دهانم تلخ ِ تلخ است
انگار سمي قطره قطره
رفته ميان تار و پودم
اين لکه ها چيست؟


                              بر روح ِ سر تا پا کبودم!
                              اي واي پيش از آنکه از اين سم بميرم
                              بايد که از دست خودت دارو بگيرم

اي آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروي من راز و نياز است


                             چشمان من ابر است و هي باران مي آيد
                             اما بگو
                             کِي مي رود اين درد و کِي درمان مي آيد؟

شب بود اما
لطفت برايم نسخه پيچيد:
يک شيشه شربت، آسمان
يک قرص ِ خورشيد
يک استکان ياد خدا بايد بنوشم
معجوني از نور و دعا بايد بنوشم

عرفان نظر آهاري

یادش بخیر...

تاریخ پرواز: 1388/5/15 

نام: علي رضا نام خانوادگی: حيدري

نام کاروان: 846602 کد کاروان: 846602

ایستگاه پروازی: اهواز 
هتل مکه : کریستالات الاصیل هتل مدینه : جوهره العاصمه


پارسال همین موقع بود! یادش بخیر...
هنوزم که هنوزم برام عجیبه داستان سفرم!

یادمه قضیش کنسل شده بود. قرار نبود برم... من حتی اسم هم ننوشته بودم چه برسه به اینکه تو قرعه کشی اسمم در بیاد!
اوایل خرداد بود. بهم زنگ زدن که آقای حیدری...یه بچه یتیمی هست که خونوادش مشکل دارن! میتونی بیای درسش بدی؟

خلاصه با هر مکافاتی بود خدا قسمتمون کرد رفتیم خونه این بنده خدا.
یه آقا پسری بود عین دسته گل! چند تا خواهر داشت یه داداش کوچولو باباشون هم به رحمت خدا رفته بود.
تو همون برخوردهای اول فهمیدم که قضیه طبیعی نیست. این بچه با بقیه شاگردام فرق داشت. همه جور شاگردی داشتم. کوچیک بزرگ. دختر پسر. از دبستان تا پشت کنکوری... خواهرای همین بچه هم شاگردای خودم بودن.
خلاصه درس رو شروع کردم. هوش عجیبی داشت. بسیار باهوش بود. تا میگفتم میگرفت نکته رو!
روش تدریسم همیشه با شوخی و خنده بود. سعی میکردم اول با بچه ها رفیق بشم. براشون اول یه رفیق باحال بودم بعد یه آقا معلم به لطف خدا!
وسط درس همونجور که داشتیم میگفتیم و میخندیدیم رو کرد به من.

با یه قیافه ی معصومی ازم پرسید:آقا حیدری!
گفتم:جونم!
بی مقدمه گفت: شما تا حالا مکه رفتی؟
پیش خودم خندم گرفت. حتی فکرش رو هم نکرده بودم. جواب دادم نه!
چشماش یه برقی زد. صداش رو بلندتر کرد گفت: نمیخوای بری؟
ماتم زده بود. همینجوری گفتم: خب! چرا... بدم نمیاد.
یه خنده ی نازی کرد و با لحن بچه گونه گفت: خب من دعا میکنم بری!
از سادگیش خندم گرفته بود. یه پوس خندی زدم و گفتم: باشه...
((خدایا منو ببخش که اون لحظه حتی یک درصد هم احتمال ندادم دارم به یکی از اولیائت خدمت میکنم! منو ببخش که قدر ندونستم...))

خلاصه... اوایل خرداد این بچه یتیم این حرف رو به من زد 15 مرداد من راهی مکه و مدینه شدم.

حالا چجوری؟ خدا میدونه و امام رضا و این بچه یتیم...
 جالبیش اینجا بود که دقیقا آخرین گروهی هم بودیم که اعزام شدیم. بعد از ما دیگه هیچکس اونجا نرفت از ایران تا امسال!
رفیقا! ما باید دریابیم یتیم هارو! باید دریابیم فقرا رو اگر میخوایم به جایی برسیم...

برای همه دعا کنید... برای امام زمون هم دعا کنید...
یاعلی

یاد ایامی که ما دل داشتیم...

 

 

 

یاد ایامی که ما دل داشتیم

در سرای یار منزل داشتیم

حسرت آن روزها را می خورم

در میان کاروان عشق منزل داشتیم

***

باز میگوم که درد من همین است ای حبیب

یاد ایامی که ما دل داشتیم...

 

 

تولد صاحبمون مبارک...

خدا کند که مرا با خدا کنی آقا

ز قید و بند معاصی رها کنی آقا

دعای ما به در بسته می خورد ای کاش

خودت برای ظهورت دعا کنی آقا

بیا که فاطمه در انتظار دستانت

نشسته تا حرمش را بنا کنی آقا

عید نوشت:

سلام

دیشب رفتیم به لطف خود حضرت روضه. یه چیزی برام جالب بود. مونده بودم سر دو راهی! نمیدونستم باید بگم بیا یا بگم نیا؟

آخه میدونید ما هیچ وقت یه آدم بزرگ رو اینجوری خطاب نمیکنیم! مثلا تا حالا شده با پدرتون کار داشته باشید داد بزنید (بابا... بیا...). مطمئنا نه! وقتی با یه بزرگی کار داریم ما میریم پیشش!!!

خلاصه... دیشب شهر ما شده بود بیشتر شبیه باغ وحش! البته فکر کنم تو باغ وحش هم آرومتر هستند هم منظم تر! خدائی من که خجالت کشیدم با چیزهایی که دیدم! اما چه میشه کرد! مردم دلشون شادی میخواد دیگه! به خودم تلقین میکردم برای امام زمون شادند اما.... (چشمم میگفت: آخه رقص و آواز و بی ناموسی و عربده کشی وسر و صدا با امام زمان... چه رابطه ای میتونه داشته باشه؟)

با یه دنیا شرمندگی سرم رو انداختم پایین... گفتم آقا میدونم نباید اینجوری بگم اما چاره ای ندارم! امشب میخوام بهت بگم (آقا بیا....) نه بخاطر ما! به خودت قسم ما از کوفیا هم نامردتریم!

بیا... بیا نه بخاطر ما... بیا بخاطر اون خانمی که هزار و چهارصد ساله منتظر توست...

بخاطر مادرت بیا آقا...

دیشب از همه غریبتر و مظلومتر خود آقا بود. بمیرم براش... بگذریم...

شب عید ما که به روضه ارباب و اشک و سینه زنی گذشت... آخه آقا امام سجاد فرمودند: خدا لعنت کنه بنی امیه رو! بعد از کربلا دیگه برای ما عید باقی نذاشتند! فکر کنم تنها راه شاد کردن دل این خونواده همین باشه که یه عده جوون بشینن دور هم بگن...یا حسین... اینجوری بهتره نه؟

شما چیکار کردید؟ دلش رو شاد کردید یانه؟ هدیه چی دادید به صاحب زمین و زمان؟ اون چی بهتون عیدی داد؟

من؟ خودم؟ خب راستش از اون جایی که ما اصفهانیا! اصلا از مسایل اینجوری و مادیات خوشمون نمیاد  تصمیم گرفتیم اینبار یه حرکت دیگه بزنیم!(آخه خود آقا هم از وضع جیب ما خبر داره دیگه! جیب ما هم مثل دلمون و البته مثل مغزمون خالیه! میگی نه؟ خب بیا ببین!)

خلاصه ما قرار گذاشتیم یه دونه فقط یه دونه کادو بگیریم و ببریم در خونه حضرت و بگیم:

 عزیز دلم تولدت مبارک... بنا بر عادات دیرینه رفتیم تو ویترین شیطون یه گشتی زدیم که ببینیم کدوم یکی از اجناسش خوشگل تره برای کادو تولد... از همه بیشتر از (چشم) خوشم اومد! منم تصمیم گرفتم همون رو انتخاب کنم....

خلاصه... امسال ما تصمیم گرفتیم به لطف خودشون یه دونه فقط یه دونه گناه کادو بگیریم و ببریم در خونه حضرت... چشم از همه مناسب تر بود(هم قیمتش! هم کیفیتش)... از امروز همه حواس جمع چشمهاست! دیگه نباید چیزایی رو نباید ببینه ببینه!

این رو هم بگم عیدیتون باشه: تو مشهد خدمت یکی از عرفا بودم فرمود: چشمتون رو از آنچه که نباید ببینید ببندید آنچیزهایی رو که باید ببینید می بینید (چیزهایی رو دیگران نمی بینند می بینید)

بعد هم تو چشمام نگاه کرد و گفت: به خدا قسم جدم رسول الله رو تو بیداری با همین چشمهام دیدم!

من فکر میکنم اربابمون ازین کادو بیشتر شیرینی و شربت و جشنهای گنده خوشش بیاد.

چیکار کنیم دیگه! هم بی کسیم هم بی چیز! نه کسی رو غیر از خودش داریم نه چیزی با ارزشی داریم که به پاش بریزیم...

یا صاحب الزمان... ما هیچی نداشتیم برات بیاریم الا یه دل سیاه با یه کوله بار گناه از گذشته و یه دل شکسته!

به حرمت این دل شکسته که از محبت جدت اباعبدالله خون شده بیا و امشب یه نظری به این دل سیاه ما بکن... مارو هم بفرست کربلا... خدارو چه دیدی شاید یه فرجی شد!!!

همه دستاتون رو بیارید بالا... بالا... بالاتر...( با شمام! چرا دستات پائینه؟)

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیت و النصر

و جعلنا من بین اعوانه و انصاره و شیعته

و المستشهدین بین یدیه

(حالا بلند بگو آآآآآآآآآآآآمین! دمت گرم. انشاالله همیشه سالم و سرحال باشی)

خب دیگه... یه کلام ختم کلام:

عیدتون مبارک

چاق باشید

یاعلی

 (رفیقا دعام کنید. پروندم سیاهه! یه کارهایی کردم که اصلا قابل جبران نیست! این شبا دعا کنید خدا همه گناهکارهای امیدوار رو ببخشه به واسطه اونا از سر تقصیرات منم بگذره! دمتون گرم.)