تو ناز کن....

یا اباعبد الله...
تو ناز کن که ناز تو را می خَرد خدا...
پی نوشت:
سلام
یاد قدیما بخیر...
آی مردم... باز دیوانه شدم زنجیر کو...
امروز یکی از سادات بزرگواری که بنده افتخار نوکریشون رو داشتم باهام تماس گرفت. یه خبری بهم داد که نمیدونم خبر خوبیه یا بد. فقط میدونم از عصر تا حالا بیچارم کرده.
با یه پیر مرد بزرگوار و عارفی رفیق بودم. اهل شمال بود. چند شبانه روز با هم بودیم و اون روزها از بهترین روزهای عمر من بود. حدود ۶۰ سالش بود. غیر از غذای اباعبدالله غذایی نمیخورد. غیر از هیئت و حرم امام رضا(ع) جای دیگه ای نمیرفت. انگار فقط یه نفر میشناخت اونم آقا امام رضا بود. تو همون نگاه اول اونقدر دلبستش شدم که تو این چند ماهه همش دلم براش تنگ میشد.
خبری که آقا سید بهم داد این بود:
همون پیر مرد رفیقمون مجنون شده!!!... سه ماهه رفته کربلا... برنمیگرده... نمیتونن برش گردونن...
اونقدر جذبه ی اباعبدالله درش اثر کرده که به کلی دیوانه شده... از خود بی خود شده...
سید فرمودند میخوام برم کربلا ازین حالت معنوی یه جوری درش بیارم! برش گردونم.
آنکس که تورا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هردو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
یا اباعبدالله... ما هیچ حرفی نداریما! هیچی هم نمیخوایم! فقط تورو به فاطمه زهرا یه نیگاه ازون نگاه هات که عالم و آدم رو بیچاره کرده به ما بنداز ارباب...
تو مارو خونه خراب کردیا ارباب....
پیش رویش دگران صورت بر دیوارند
اما... هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است...
رفقا...
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست.
یا حسین. یه حرف تو این دلمه خیلی وقته نگفتم بهت ارباب...ادعا نیست به خدا. از درد بیچارگیه!
دل به تو دادم و ندانستم که تورا ناز و کبر چندین است
بنوازی و پس بیازاری آخر ای دوست این چه آئین است...
برای همینه که میگم:
تو ناز کن که ناز تو را می خرد خدا....
فقط تو رو به همون خدا جواب منم بده
تو بفرما که منه سوخته خرمن چه کنم؟